پسر زسر کوچه نشسته بود
گویی منتظر بود
هوای دلش ابری بود
ز پدر سراغ میگرفت
آرام آرام به در خانه رسید
ز پله ها که رسید
صدای در آمد
برگشت به در نگاهی کرد
دلش عجیب حالی داشت
گویی دل برای پدر تنگ شده بود
نگاه کرد
از سر کوچه مردی می آمد
که لبخندی همچون پدر داشت
منتظر