تاریخ عضویت: 85/8/24
سن وبلاگ : 7 سال و 2 ماه و 2 روز
مدیریت وبلاگ=مریم ارشدی
http://maryamarshadi.parsiblog.com/
یک پست از این وبلاگ
کاربرد شیوه های دوران دفاع مقدس زمینه ساز ارائه الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت
رهبر معظم انقلاب در سفر سال 88 خود به استان کردستان تأکید کردند که "ما باید به دنبال مدل بومی خودمان بگردیم. هنر ما این خواهد بود که بتوانیم مدل بومی پیشرفت را متناسب با شرایط خودمان پیدا کنیم."
در موضوع الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت تبیین و تحلیل وضعیت نظام اسلامی، شاخصه ای اصلی در جهت ارزیابی و نقد مدل های توسعه و پیشرفت در نظام سرمایه داری غرب، و روش های تهیه و تدوین الگوی مطلوب پیشرفت مورد توجه است.
یکی از فرصتهای مهم در جهت مفهوم سازی ، جریان سازی و نهادسازی در مسیر معرفی الگوی اسلامی ایرانی تعاملات بین بخشی دستگاههای اجرایی و نهادهای مدنی و همچنین پیوستگی و وابستگی میان اندیشمندان حوزه و دانشگاه است.
از سویی بهره مندی از ظرفیت رسانه ها و منابع خبری دستیابی به مقصود راتسریع و تسهیل می نماید.
لذا برگزاری سلسله نشستهای تخصصی به منظور ایجاد زمینه برای طرح دیدگاههای صاحبنظران و فراهم کردن بستری در جهت استخراج اندیشههای کاربردی در زمینه تدوین الگوی اسلامی- ایرانی پیشرفت ضرورت اجتناب ناپذیر است.
ایجاد جریان علمی در کشور برای پیگیری و تحقق رهنمودهای مقام معظم رهبری در حوزه های فکری و اندیشه ای، تقویت مفهوم سازی، نظریهپردازی و گفتمانسازی برای الگوی ایرانی- اسلامی در حوزه و دانشگاه، فراهم کردن بستر و زمینه لازم برای طرح بیواسطه نظرات نخبگان در این زمینه، ایجاد بستر لازم برای شکلگیری فکر و ایدههای نو در زمینههای مورد نیاز کشور و تشویق و ترغیب نخبگان به حضور مؤثر در صحنه برای چاره اندیشی و رفع خلاءهای اندیشه ای و فکری موجود، انگیزه ارتباط با نخبگان را دوچندان می کند.
نخبگان علمی و دینی می توانند هدایت افکار عمومی جامعه را برعهده گرفته و نسل امروز ما باید با تلاش چشمگیر خود مسیر رشد و تعالی جامعه را رقم بزند.
آنچه یادآوری آن مهم و حیاتی به نظر می رسد آن است که ارائه الگوی درست اسلامی ایرانی عزم و اراده همگانی می خواهد و کاربرد مجدد تجربه و تلاش ملت متدین و فهیم ایران اسلامی در دوران دفاع مقدس به عنوان نقطه عطف تاریخ حماسه و ایثار ، ارزشمند بوده و باید مورد مداقه و توجه مردم و مسئولین باشد.
آن دورانی که همه داشته های پیر زن رنجور روستایی در طبق اخلاص و در سبد هدیه رزمندگان اسلام قرار می گرفت و دگرخواهی جایی برای خودخواهی نمی گذاشت، مادر از عشق مادرانه اش برای کمال یابی فرزند بهره می جست و خواهر آب در راه برادر می پاشید تا طراوت امنیت و سلامت جامعه را ماندگار سازد!!!......
این هویتهای بومیکه خاص جامعه ایرانی است باید برای معرفی به عنوان الگوهای اساسی در جامعه فعلی در ارتباطات انسانی مطرح و در قالبهای مختلف هنری، ادبی و.... در سطح ملی و بین المللی مطرح گردد.
امروز باید واژه های صبر، ایثار، ازخودگذشتگی، مسئولیت پذیری، مقاومت، پشتکار و تلاش سرلوحه زندگی و بلکه همه فعالیت های ما باشد.
حوان امروز ما باید به تاسی از جوانان دوران دفاع مقدس همت عالی خویش را در برافراشتن پـرچم ابتکار ، اختراع و نـوآوری بکار بندد و به عـزت مندی ایران سربلند با معیارهای اسلامی در عرصه های مختلف اخلاقی، علمی و... با نگاهی نو و با مطالعه سبک زندگی جوانان دوران دفاع مقدس بیاندیشند.
http://alimohamadi8731.parsiblog.com/
تاریخ عضویت: 91/10/9
سن وبلاگ : 1 سال و 18 روز
یک پست از این وبلاگ
نویسنده : علی مــحمـدی
تاریخ : 92/9/18:: 3:31 عصر
|
امام باقر علیه السلام:
هرکه خوش نیت باشد روزی اش افزایش می یابد.
http://135981367.parsiblog.com/
تاریخ عضویت: 92/7/9
سن وبلاگ : 3 ماه و 16 روز
مدیریت وبلاگ=حسام الدین شفیعیان
یک پست از این وبلاگ
http://qafelehshohada.parsiblog.com/
تاریخ عضویت: 85/8/17
سن وبلاگ : 7 سال و 2 ماه و 9 روز
مدیریت وبلاگ=محسن
یک پست از این وبلاگ
خیلی وقتها راحت و آسوده از شهدا یا خانواده شون حرف می زنیم و متوجه نمیشیم کی بودند؟ چیکار کردند؟ و چه حسی دارند؟ باید باهاشون بود، زندگی کرد و نفس کشید تا شاید یه گوشه ای از سختی هاشونو بتونیم درک کنیم. باید باشید و ببنید که یه مرد 30 و اندی ساله (نه یه دختر بچه که احساسیه) که خودش بچه داره و داره یه زندگی رو می چرخونه چطور وقتی یاد بابای شهیدش میکنه مثل بچه کوچولوها بغض میکنه و های های گریه می کنه که دلم برا بابام تنگ شده.... باید بود و دید وقتی مادر دو شهید که بچه های دوقلوش رو تو جبهه ها داده وقتی زنده بود و تسبیح رو تو دستش می چرخوند بجای خیلی از اذکار، ذکر شده بود اسم بچه هاش...! گوش رو که جلو می بردم می شنیدم که بچه های شهیدش رو صدا میکنه و می گه: حسن جان، حسین جان.... باید باشیم و ببینیم که مادر شهید جلاییان که تنها فرزندش رو تو جبهه فدا کرد، الان بعد گذشت این همه سال چطور با خاطرات تنها مونس و آرزوش می گذرونه و آب میشه.... حتی خیلی از اونایی که ظاهر و تیپشون عوض شده هم وقتی یه جور با باباشون تنها می شن همه ی این عقده های چند ساله ی بی بابایی رو با گریه بیرون می ریزن...
رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده ام....
تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی میکرد و سعی میکرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوالها همیشه یک کلام میگفت: من بسیجی هستم.
گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشهای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که میخواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دلشکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: میشه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دستفروشی میکردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! میشه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: میخوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبتنام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایهها هم گاهی بهش سر میزنند.
اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من میدونم پسرم این قدر بیمعرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش میبره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایهها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همونطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....