به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن...............
کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی
کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم.
رضا بپر بالا..به به کوکب خانوم ماشین نو مبارک ناکس شیرینیشو نمی دی..حالا دیگه رنو هم ماشینه که من به تو شیرینی بدم
ما که شانس نداریم مثل همین سارا یک چشم ماتیز بندازیم زیر پامون خدا می دونه تو که رئیس گروهی چی داری از کارای تو که
کسی سر در نمی یاره حسابی سر مخفی کار می کنی.....این فضولی ها به به تو نیومده فعلا هم اون ماس ماسک داخل شکمتو بازکن
که حسابی شانس آوردی ....بچه که پس ننداختی حالا هم نمی تونی ببینی اداشو در می یارم حالا هم بپر برو دوتا پیتزا بگیر که
حسابی گشنمه بیا این سهم من بازنگی دورت زدم من که از شوهر شانس نیاوردم ........رضا...رضا دوبسته از اون سس سفیدا هم بگیر..
بالاخره اومدی چقدر لفت دادی....بابا فرشو تازه روشن کرده بود طول کشید دیگه به به چه پیتزای مخصوص با حالی داره این فست فوده
فقط صاحبش خیلی بد بد به وضع من همیشه نگاه می کنه ..همون یارو کچله.....آره خیلی هم بد چشمه اون دفه کلی با من..چخ چخ کرد
می خواست منو منشی سفارش کنه منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده..من که بهت می گم کمتر آرایش کن؟!آخه نمی فهمم کدوم گدارو دیدی که اینقدر به
ظاهرش برسه برای همینه که هنوز رنو داری والا اگه مثل سارا اون تیپ غربتی که اون می زنه می زدی تا حالا تو هم یکی بهتر از اون ماتیز رو زیر
پات می نداختی!بابا بعضی از این جوونا گول همین تیپ رو می خورند بهم کمک می کنند البته کلی هم فک زنی می کنند یکی از این سوسول ریش بزیا
همین چند روز پیش یک شماره بهم داد رضا می گم ایندفه حسابی این یارو بزیرو تیغ بزنی ها ناکس دیروزبرام پاستور تایتانیک آورده..راستی کوکب
امشب در خونه ی گداگدولا نمی ریم فردا خودم می رم پولا رو جمع می کنم..راستی از صبح چقدر کار کردی....رضا بجون مادرم هوا سرد کرده بود کاسبی
پاک تعطیل شده بود..آره جون ننت تو گفتیو منم باور کردم از صبح زاغ سیاتو چوب می زدم اون یارو مرد کلاه گیسیه که بهت چهار هزار تومن با شماره تلفن
داد..می گم که امروز خبری نبود فقط ده هزار تومن کاسب شدم..راستشو بخوای منم امروز چیزی در نیاوردم حسابی وضع مایتیله خرابه فقط هزار تومن.......
رضا...رضا ماشین گشت اروم باش هر چی سوال کردن درست جواب بده می گی زن و شوهریم یعنی راستشو می گیم....
به به رضا چارچشم بالاخره گیر افتادی حالا دیگه بعد از اون همه سابقه ی درخشانی که داشتی از دله دزدی دست برداشتی دخل مغازه همکار ما رو می زنی....
بخدا جناب سروان....غلط کردم..حالا این خانوم کی باشند ....بابا زنمه ........حالا معلوم می شه ..سرکار رحیمی سوار ماشین شو بیارشون پاسگاه.....چشم قربان.
به به کوکب خانوم تو رو هم اینجا اوردن..اره بابا رضا شیرین کاشته دخل مامور پلیسو زده ..مگه رضا دست از دزدی برنداشته بود...ای بابا اون که می دونی
پنهون کاره..می دونی کوکب جون چی شده...چی شده سارا چرا داری گریه می کنی ماشینو پولای تو بانکمو ازم گرفتند می گند باید معلوم بشه از کجا پول اوردم
خریدم اگه بگم چطوری که دیگه خبری از ماشینو پولام نیست حالا چه خاکی تو سرم بریزم........حالا فعلا ننمن غریبم بازی در نیار که پاک وضع خودمون از تو بدتر
ضد حال خوردیم خیر سرمون زن و شوهری یکبار با هم مثل ادم حرف بزنیم که اینطوری شد........ حالا هم غصه نخور دوباره از نو شروع کنی همین سال دیگه
بهت قول می دم یک رنو بتونی بخری...........نبابا صدات از جای گرم بلند می شه با این بگیر بگیرا ..حالا فعلا فکتو ببند یک چورت می خوام بزنم بلند شدم با هم
صحبت می کنیم یک خاکی سرمون می ریزیم..پاشو درو دارند باز می کنند........کوکب کدومتونید........منم خانوم پلیس ..............پاشو آزادی .......خب دیگه سارا
یک چشم ما رفتیم نگران نباش همه چیز درست میشه..برو بابات دلت خوشه.............به هر حال ما رفتیم......................
چند ماه بعد...............
بچه ها این خبرو که تو صفحه حوادث نوشتند خوندید........باند متکدیان معروف به رضا چار چشم؟!
حالا اینجا شو گوش کنید یکیشون تو حساب بانکیش ده میلیون پول داشته تازه ازشون یک رنو و ماتیز هم مصادره کردند کارشون تیغ زدن بچه جوونا بوده......
کو کجا نوشتته عکسشون رو هم زدند گفتن هر کی ازشون شکایت داره به شعبه ی یکم مراجعه کنه...............
بچه ها ...بچه هااینجارو من این زنه که عکسشو انداختندنو می شناسم خودشه همون که من براش پاستور بردمه ناکس این کاره بوده خوب شد گولشو نخوردم.
داستان کوتاه-مدل جدیدا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
بنام خداوند بخشنده و مهربان
خسته ام خیلی خسته..اره خسته ام به اندازه یه ادم که فکر میکنه صد ساله که مرده..یعنی قبل از اینکه پدر و پدرش دربیاد بیرون و بگه بچه این دنیا که ما توش بودیم مالی هم نیست خسته ام.پنجره را هل میدهم و نوری که زودتر از من اون بالا داره میاد تا خودش رو به رخم بکشه.میگم خورشید اگه ادم بود شاید یه روزی دیگه نورشو به ما هدیه نمیداد یعنی فکر میکرد که چقد زرنگن ادما یا حتما میگفت به من چه یکی دیگه بتابه مگه چه خونی کردم که بتابم تازه بعدش بهم بگن اه چقد هوا گرمه و تقصیرارو بندازن سرگردن من و باز کنار دریا لم بدن و از نور من خودشون رو برنزه کنن یا افتاب بگیرن و بعدش اصلا انگار که من این بالا نیستم و اصلا کسی از من یادی هم نکنه حتما باید یه روزی خورشید هم از جنس ما بشه تا بفهمه که ما چی هستیم یا ما چکاره هستیم.اهای خورشید بخدا من هم قدر تو رو نمیدونم تا وقتی که هستی بزار وقتی برا همیشه خاموش شدی اون موقع میفهمن که تو چی بودی و کجا بودی.تازه میفهمن که چه خبره الان فقط به جنسیت تو کار دارن که ایا خورشید مرده یا زن تو به دل نگیری ها...به زندگی سلام میکنم ولی انگار خوابم میاد خیلی سردمه بیا و زندگی اون روی زیبا تو به من هم نشون بده.اخه من خیلی دلم گرفته یکوقت فکر نکنی دارم شکایت میکنم نه دارم فقط میگم چرا اخه چرا هیچی از اون همه قشنگیتو ندیدم البته تقصیر تو نیست یه چیزی تو ما ادما افتاده که نمیزاره به تو قشنگ نگاه کنیم.اونم خیلی چیزیه یکی دوتا که نیست خلاصه زندگی بجای اینکه تو به ما حال بدی ما داریم حال تو رو میگیریم شایدم بر عکس نمیدونم گناهکار اصلی این دنیا ما هستیم یا تو یا کی.اصلا چه فرقی داره یا نداره همینجوریاست.زندگی رو مینویسم تا شاید یه روزی اونم به من نگاه کنه.زندگی اصلا خودت بگومعیارت برای زندگی چیه اصلا مگه این کره ی زمین که ما توش هستیم متری که نه ولی همون متری چنده بیشتر از قد ماست نترکی یکوقت که ما رو هیچ جا راه نمیدن میگن میریم مریخ ولی بخدا مریخی ها هم از دست ما شاکی هستن معلوم نیست چند تاشون یا خیلی هاشون رو چکار کردیم بدبختای بیچاره اومده بودن برای دوستی اومده بودن پیام عشق رو بدن ما ورداشتیم اونارو کردیم موش ازمایشگاهی.
خلاصه زندگی داستانت از این قراره ببخشین دیگه که کم گفتم اخه از قدیم گفتن کم گوی و گزیده بنویس تا مخاطب نشود خسته ولی تو به دل نگیر که داستان زندگی زندگی زندگی این زندگی تا بوده همین بوده و تا هست همین هست.
نویسنده-//آدم برفی//
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند
تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و
دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر
و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.
سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند
نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست
آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند
آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.
ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان
می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.
فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید
بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.
ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..
چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن
یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان
با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.
ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ
............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم
مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.
سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم
به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی
و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال
می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه
یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون
می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره
فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه
از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی
قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..
برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم
فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و
دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم
چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو
بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون
که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت
با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان
هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی
ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد
که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز
یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من
نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند
لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن
من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..
وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا
کجایید که دارند پسرتون رو می برند.
داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1385